رمان ببار بارون فصل11
رمان ببار بارون فصل 11 خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم.. صورتشو به طرفم برگردوند.. سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم.. --سوگل..من واقعا............ مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هام دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر........... -- سوگل ازت خواهش می کنم........... بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد.... از همه جای بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود.. دستمو رو گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت هرجایی..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........ آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم.. - تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد.. بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرات داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی بود که دیگه نسبت بهم بی تفاوت شد..بهونه ش من بودم..بدنامم کرده بود پیش خونواده م..نگین احترام منی که ازش بزرگتر بودمو نداشت و هر چی می خواست بهم می گفت..بیرون همه بهم احترام میذاشتن و هیچ حرفی پشت سرم نمی زدن ولی تو خونه پیش خونواده م که بودم حتی نفس کشیدنم برام سخت می شد.. چقدر یاداوری اون روزا برام سخت بود..همینا رو هم با هزار جون کندن تونستم بگم.. خودشو کشید طرفم و کنارم نشست..کاملا نزدیک به من..تازه اون موقع بود که سرمو چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم..چشمای سرخش!.. به خاطر من؟!....... دستمالی که تو دستش بود رو اورد سمت صورتم..ممانعت نکردم چون دیگه انرژیی واسه عقب کشیدن تو تنم نمونده بود.. داشت خیلی آروم با اینکه صورتش از ناراحتی مچاله شده بود اشکای منو پاک می کرد.. خیره تو چشمام با لحن آروم و خاصی گفت: می خوام یه حقیقتی رو بگم..وقتی تو این حالت می بینمت درد می کشم..یه حسی بهم دست میده مثل حسادت..حتی به این دستمال حسودی می کنم..که چطور می تونه جای دستای من باشه و بتونه بدون هیچ قید و بندی اشکاتو پاک کنه....ای کاش می تونستم بگم این چیزا واسه م مهم نیست..ای کاش خدا تو کتاب عدالتش، واسه دل ادمایی مثل من جای یه بند و تبصره خالی می ذاشت.......... دستی که دستمال توش بود رو عقب برد.. جادوی اون چشما تاثیر عجیبی داشت که منو مثل یه مجسمه صامت و بی حرکت درجا نگه می داشت.... قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید..نمی تونستم بغضمو قورت بدم..این نم نم ِ بارون از چشمای غم زده ی من هم ناشی از سنگینی همون بغض ِ کهنه بود.. آنیل اون یکی دستشو اورد جلو..نزدیک به صورتم نگه داشت..بی صدا و آروم.... مسیر اون قطره ی اشک رو دنبال کرد و با پشت دست به حالت نوازش با اینکه پوستمو لمس نمی کرد انگشتشو تکون داد.. قلبم بلند و پر تپش می کوبید..قفسه ی سینه م تحمل حجم سنگین این همه تپش ِ بی امان رو نداشت.. با پشت انگشتای دستش بدون اینکه گونه م رو لمس کنه نوازشش می کرد.. با فاصله دستشو که می لرزید حرکت می داد و با اینکه پوستم کوچکترین تماسی با دستای آنیل نداشت ولی اون حرارتو خیلی خوب حس می کردم!..برام عجیب بود که می تونم احساسش کنم!.. زمزمه شو شنیدم: این حسادت گناهکارم کرده..این حسی که قلبمو داره تیکه تکیه می کنه گناهه...........صداش ریز تر شده بود و فاصله ش باهام کمتر..انگار که تو حال خودش نبود..از زور شرم سرخ شده بودم..داشت صورتشو می اورد جلو....خیره تو چشمام گرم و آروم ادامه داد: دارم عذاب می کشم سوگل..دارم عذاب می کشم....اینکه نتونی به خواسته ی قلبیت برسی در عین حال که واسه رسیدنش حاضری جون و عمرتو قربونیش کنی خیلی سخته ،خیلی....اینکه نمی تونم بهت دست بزنم ولی تک تک سلولای بدنم فریاد می کشن که می خوان این اشکا رو........... دیگه داشت زیاده روی می کرد.. به سختی خودمو کنار کشیدم و زمزمه کردم: آنیل..خواهش می کنم......... سرمو زیر انداختم..گر گرفته بودم..حالم یه جور خاصی بود که نمی تونستم وصفش کنم..حرفاش..نگاه هاش.... خدایا..چرا عکس العملم معکوس اون چیزی هست که باید باشه؟!.. حالمو نمی فهمم..خودمو..حسمو.. یا شایدم درکش کردم ولی قدرت باورشو ندارم.. صدای نفسای پی در پی و عمیقش رو شنیدم..عصبی بود..به دیوار تکیه داد و پنجه هاشو مردونه و با حرص لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..مرتب زیر لب تکرار می کرد: نباید اینطوری می شد..نباید........ یه دفعه سرشو بلند کرد و به منی که شاهد حرکات عصبیش بودم و خودمم حالم دست کمی از اون نداشت نگاه کرد و گفت: سوگل من..من....من منظور بدی نداشتم..می دونی من فقط..فقط می خواستم........ صورتشو با یه آه ِ عمیق پوشوند و زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه.....خدا لعنتت کنه علیرضا..خدا لعنتت کنه......... از این حرفش قلبم تیر کشید.. با اینکه صدام می لرزید ولی گفتم: اینطوری نگو خواهش می کنم....... دستاشو مشت کرد و از روی صورتش برداشت..چشماشو بست و دستشو جلوی صورتش همونطور مشت شده نگه داشت.. -- دست خودم نبود..حرفام..کارام..صدام که کردی به خودم اومدم وگرنه......... تو موهاش دست کشید: خدایا من داشتم چکار می کردم؟!..خدایا منو ببخش!.... با یه مکث کوتاه از جاش بلند شد..این پا و اون پا می کرد..دستپاچه بود..دستامو تو هم گره کرده بودم و به هم فشارشون می دادم.. صورت هردومون از اون شرمی که بینمون به وجود اومده بود سرخ شده بود.. -- مـ..من بهتره که برم....تو هم استراحت کن!.... راه افتاد سمت در..ولی دستش نرسیده به دستگیره مکث کرد و برگشت سمتم: سوگل....... نگاهش کردم..لباش هر بار به بهونه ی جمله ای تکون می خورد ولی انگار واسه زدن حرفش تردید داشت و هر بار منصرف می شد.... --می خواستم بگم که....بگم که من.......... منتظر نگاهش کردم..توان زل زدن تو چشماشو نداشتم.. با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و گفت: هیچی..فقط اگه کارم داشتی من بیرونم....... صداش پر از غم بود..نگاهش که جای خود داشت مخصوصا وقتی که برگشت و صدام زد...... با اینکه دستگیره تو دستش بود و لای درو هم باز کرده بود ولی واسه بیرون رفتن تردید داشت.. بالاخره با یه حرکت درو کامل باز کرد و رفت بیرون و محکم پشت سرش بست.. دستمو رو قفسه ی سینه م گذاشتم..ضربان قلبمو بدون کوچک ترین دقتی زیر پوست دستم حس می کردم.. به گونه م دست کشیدم..با اینکه حتی سر انگشتاشم به صورتم نخورد ولی وقتی دستشو تکون می داد گرماشو حس می کردم..پوستم انقدر سرد بود که بتونم اون حرارتو احساس کنم..این کاملا برام ملموس بود.. امشب با حرف زدن خاطراتمم دوباره برام زنده شدن..همیشه سعی کردم فراموش کنم ولی شدنی نبود.. اگر هر ادمی می تونست هر حادثه ی تلخی رو از تو دفتر زندگیش پاک می کرد ممکن بود بازم همون اشتباهی که اونو عامل بدبختیاش می دونه رو تکرار کنه اونم بدون هیچ ترسی.. پس خوبه که بمونه..پاک نشه..در عوض بشه واسه ش یه تجربه..یه درس عبرت از هزاران پند ِ زندگی.... من دارم می جنگم..با مشکلاتم..با اون چیزایی که نحس بودن و سایه ی تاریکشون رو زندگیم افتاده بود.. آنیل درست میگه..من چرا باید سکوت کنم؟..اونم الان..آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب..من که دیگه پلی پشت سرم نمونده تا بخوام برگردم پس تنها راهه چاره اینه که به آینده م امیدوار باشم.. آینده ای که چه خوب چه بد فقط خودم اونو رقم می زنم..دیگه غصه ی اینو نمی خورم که دیگران یه عمر واسه م تصمیم گرفتن و هر بلایی که خواستن سرم اوردن.. من که تا اینجای راهو رفتم پس بازم می تونم ادامه بدم..شاید میون ِ این همه سیاهی بتونم یه روزنه ی امید پیدا کنم.... خواستم از رو زمین بلند شم که نگاهم به جلوی پاهام افتاد.. دستمال آنیل بود!.. خم شدم و از رو زمین برش داشتم..یه دستمال سفید و ساده.. وقتی که داشت اشکامو پاک می کرد بوی خوبی می داد.. ناخودآگاه به دماغم نزدیکش کردم و عمیق بو کشیدم..چشمامو بستم و دومرتبه نفس عمیق کشیدم.. عطرش همون بو رو می داد..همون بوی آشنا..بویی که اون شب موقع نماز احساسش کردم..وقتی که آنیل سجاده شو واسه م اورد و کنارم گذاشت.. همون لحظه یه حس آرامشی بهم دست داد که دلم قنج رفت و نتیجه ش شد یه لبخند پر از آرامش روی لبام.. چشمامو باز کردم و به دستمال ِ توی دستم خیره شدم.... خدایا.. یعنی یه روزی می رسه که همه ی مشکلاتم تموم شده باشه و منم بتونم برای همیشه آرامشو تو زندگیم تجربه کنم؟!.. ولی تغییر رفتار!.. اونم یه شبه!.. نه نمیشه..هیچ کس نتونسته یه شبه خودشو عوض کنه که حالا من بتونم!.. درسته واسه رسیدن به اون چیزی که می خوام انگیزه دارم و امید رسیدن به هدفم تا الان منو سرپا نگه داشته ولی.... نمی دونم..از وقتی که خونه رو ترک کردم هر دقیقه باید دلشوره ی یه اتفاق جدید رو داشته باشم.. که الان چی میشه؟.. بنیامین پیدام می کنه؟.. چه بلایی قراره سرم بیاد؟.... خدایا انقدر که از بنیامین و اون نگاهه عجیبش واهمه دارم، از پدرم و نگاهه غضب الودش وحشت ندارم.. بنیامین!.. موجودی که به انسانیت نمی شناختمش و اونو به یه حیوون درنده هم نمی تونستم تشبیه کنم.. حیوون هم جزوی از مخلوقات ِ خداوند بود..خوی وحشی گری یکی از خصلتایی ِ که باید داشته باشه و برای کسی غیرعادی نیست.. چه بسا ادم هایی که خوی وحشی گری و خون خواری رو در خودشون دارن و هر لحظه به بدترین شکل ممکن دارن اونو تو وجود نحسشون پرورش میدن، این دیگه یه جور خصلت شمرده نمیشه..این خودش یه جور جنونه..ادمای عادی اینکارا رو انجام نمیدن و کلا دیدشون به این قضایا چیز دیگه ای ِ .. پس بنیامین نه ادمه نه حیوون..موجودیه که هیچ اسمی نمیشه روی جسم کریهش گذاشت ولی اینو مطمئنم که انسان نیست..ظاهرش یه چیزه و باطنش یه چیز دیگه.. فقط امیدوارم پدرم هر چه زودتر پی به ذات منفورش ببره.. آه..ای کاش همه چیز یه جور دیگه اتفاق میافتاد.. هر چند دلم پر بود از تشویش ولی کنار نسترن می نشستم و سرمو می ذاشتم رو شونه ش و اون مثل همیشه با صدا و جملات دل گرم کننده ش آرومم می کرد.. شبای بارونی می رفتیم تو حیاط و در پس نسیم خنکی که می وزید راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم..حرفای من از درد و دل بود و حرفای نسترن پر از حس آرامش.. چقدر عاشق بارون بودم..مخصوصا وقتی نم نمک قطرات لطیفش به شیشه ی ظریف پنجره ی اتاقم می خورد..پنجره رو باز می کردم و دستمو بیرون می بردم و چشمامو می بستم.. با احساس کردنشون حس می کردم منم از جنس همونام..دلم مثل همون آسمون بارونیه و این قطرات اشک، ناشی از دل ِگرفته ی منه که دیگه گنجایشی نداره و مثل این ابرای بارونی فقط می خواد که بباره..بباره و بباره تا آروم بشه..عقده هاشو با همون قطرات بیرون بریزه.. ولی حیف.. حیف و صد حیف که حکایت من، حکایت دیروز و امروز و فردا نیست.. این روزها ادامه داره..غم ادامه داره..درد ادامه داره.. غم و غصه با روح و جسمم عجین شده..اینو خودمم باور دارم، چون بهم ثابت شده!.. ********************** - نــه..نـــه مامان..نه..من کاری نکردم..به خدا من کاری نکردم!.. --خفه شو ذلیل مرده..حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب می زنی آره؟..یواشکی تو پذیرایی چکار می کردی؟..راه بیافت تا سیاه و کبودت نکردم!.. صدای گریه ی دخترک به ضجه های یکی در میون تبدیل شده بود.. جیغ می کشید و بریده بریده التماس می کرد: به خدا..به خدا..داشتم بازی می کردم..ما..مامان ولم کن..غلط کردم.. تو رو..تو رو خدا ولم کن!.. زن نیشگون محکمی از کنار رون دختر بچه گرفت که صورت دخترک از درد کبود شد وجسم نحیفش ناله کنان روی زمین افتاد.. زن فریاد می زد: ولت کنم اره؟..ولت کنم که از سیر تا پیازو ببری بذاری کف دست بابات؟..پاشو ننه من غریبم بازی در نیار هنوز مونده تا ادب بشی..دختره ی جزجیگرزده..پاشـــو.... دخترک که پاشو چسبیده بود و مثل مار به خود می پیچید به حالت ضعف افتاد.. زن بازوشو گرفت..غرش کنان و کشان کشان اونو روی زمین می کشید.. دخترک را کنار گاز نگه داشت..سیخ را از توی قفسه برداشت..چشمان درد کشیده و اشک الوده دخترک با دیدن سیخ، گشادتر از حد معمول شد..انگار که نفسش بالا نمی امد..نای جیغ کشیدن نداشت.. جسم ضعیف و مچاله شده ش مانند یک جوجه در انتظار شکار شدن تو چنگال گربه ای گرسنه، می لرزید و زیر لب زمزمه می کرد و مادرشو به اسم خدا قسم می داد.. ولی خون جلوی چشمان زن را گرفته بود..به خیال خود می خواست از دخترک زهرچشم بگیرد تا یک وقت قضیه ی آمد و رفت ها و دخل و خرج های انچنانیش پیش همسرش لو نرود....دختربچه ی بازیگوش همه چیز را دیده بود و این به نفع زن تمام نمی شد.. سیخ سرخ شده و داغ را نزدیک شانه ی دخترک گرفت..دخترک که نفسش بریده بود نگاهه اشک الودش تنها به سر ِ داغ و گداخته ی سیخ خیره مانده بود.. می دانست تا دقایقی دیگر چه خواهد شد..بوی گوشت سوخته در دماغش می پیچد و انقدر جیغ می کشد تا از حال برود.. چهره ی مادرش را چون دیوی وحشتناک می دید..با همان سن کمش در دل نالید که او مگر مادرش نیست؟..پس چرا مثل مادر دوستش فاطمه با او مهربانی نمی کند؟.. بارها دیده بود که مادر فاطمه چقدر فاطمه را دوست دارد .. وقتی در حین بازی زمین می خورد و به گریه می افتد او را بغل می کند و ناز می کند و می بوسد.. پس چرا مادر او جای بوسه بر تنش، گوشت بدنش را آتش می زند؟.. مگر او هم مادر نبود؟..پس دست نوازشش کجاست؟.. این دست؟!..دستی که سیخ داغ را در مشتش نگه داشته و آن را به قصد اتش زدن تیکه ای از جسم کوچک فرزندش پایین می اورد؟!..این زن مادر اوست؟!.. نسترن کجاست؟..چرا مادرش او را به بهانه ی خریدن ماست به بقالی فرستاده بود؟.. ای کاش نسترن بود و نجاتش می داد.... بوی گوشت سوخته و داغی ِ وحشتناک و دردی کشنده وجود دخترک رنگ پریده و نیمه بیهوش را فرا گرفت.. جیغ کشیـــد انقدر بلند و دلخراش که زن برای لحظه ای متعجب دست دخترک را رها کرد.... --دخترم چشماتو باز کن..سوگل....داری خواب می بینی بیدارشو دختر.... همراه با جیغ بلندی چشمامو تا آخرین حد باز کردم و نشستم.. صورتم خیس عرق بود..نفس نفس می زدم.. قفسه ی سینه م می سوخت..دستمو روش مشت کردم.. سرم تیر می کشید....مات و مبهوت با ترس نگاهی به اطرافم انداختم.. این دو تا زن کین کنار من؟..اینجا کجاست؟...... --خوبی دخترم؟..بیا از این آب بخور..نترس داشتی خواب می دیدی..بخور مادر.... به لیوان توی دستش نگاه کردم.. همه چیز یادم اومد..این عمارت..آنیل..عمه خانم.... خدای من یعنی همه ش خواب بود؟!.. به شونه ی راستم دست کشیدم..احساس می کردم هنوزم جای اون سیخ داغ رو تنمه.. -- شهین برو ببین علیرضا کجاست؟!.. --آقا تو عمارت نیستن، خانم!.. --یعنی چی؟!..ساعت 3 نصف شبه کجا رفته؟!.. --نمی دونم خانم.. -- شماره شو برام بگیر.. --چشم خانم.. لیوان آبو تا ته سر کشیدم..نفس کشیدن تا حدی برام راحت تر شده بود ولی هنوزم تپش قلب داشتم و سرمم داشت منفجر می شد.. صدای عمه خانم و خدمتکارشو می شنیدم.. علیرضا!..گفتن که تو عمارت نیست..با اینکه حالم بده و هنوزم اون خوابه لعنتی رو زنده و واقعی جلوی چشمام دارم ولی..ولی نمی دونم چرا ناخودآگاه ترس بدی تو دلم افتاد.. گفت آنیل نیست!.. این موقع شب!.. -- خانم تلفنشون خاموشه!.. و صدای نگران عمه خانم که زد رو دستشو گفت: خدایا..این وقت شب بی خبر کجا گذاشته رفته؟!.... قلبم درد گرفته بود..نگاهه عمه خانم به صورتم افتاد و رنگ پریده م رو پای خوابی که دیده بودم گذاشت و گفت: دخترم حالت بده؟.. به زور سرمو تکون دادم و به پیشونیم دست کشیدم: چیزیم نیست..فقط..یه کابوس بود.. --بخواب عزیزم..ایشاالله که خیره نگران نباش.. به پشت دراز کشیدم.. -- می خوای پیشت بمونم؟.. صورتم به قدری درهم و رنجور بود که حس کردم دلش به حالم سوخته.. لحنش باهام مهربون بود..بغضم گرفت..چقدر دوست داشتم یکی الان بود که بغلم کنه و بذاره تو اغوشش گریه کنم.. ولی پیش عمه خانم معذب بودم..و همین حس بود که باعث شد زمزمه کنم:ممنونم ولی من خوبم..ببخشید نصف شبی اذیتتون کردم!.. نمی دونم پی به بغض ِ نهفته ته گلوم برد یا نه، ولی لحنش همونطور دلسوزانه و گرم بود.. -- این چه حرفیه مادر همین که صدای جیغتو شنیدم خودمو رسوندم تو اتاقت....بعده عروسی دیروقت راننده رسوندتم خونه سرم درد می کرد خوابم نبرد خواسته خدا بود بیدار بمونم داشتی تو خواب بال بال می زدی.... لبخند مصنوعی چاشنی جمله م کردم و گفتم: الان حالم خوبه..شما هم یه کم استراحت کنید.. با لبخند سرشو تکون داد: باشه عزیزم..اگه کاری داشتی صدام کن باشه؟.. فقط تونستم سرمو تکون بدم.. دلم هوای گریه داشت..و چه خوب شد که هردوشون از اتاق بیرون رفتن و شاهد باریدن چشمای ابری و گرفته ی من نشدن!.. حالم بد بود..خیلی هم بد.. خوابی که دیده بودم از یه طرف و این دلشوره ی لعنتی از طرفی امشب داشت ذره ذره جونمو می گرفت.. دلشوره م به خاطر آنیل بود..به خاطر ِ .......... خدایا یعنی کجا رفته؟!.. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!. ******************************* « آنیل_راوی سوم شخص » شیر آب را باز کرد..شاید کمی آب سرد، از خستگی ِ چهره ش کم کند.. مشت اول را که به صورتش پاشید نفسش را حبس کرد..حس خوبی داشت که باعث شد مشت دوم را هم امتحان کند.. نه اینطور نمی شد..با این مشت ها حالش جا نمی امد.. شیر را تا آخر باز کرد و سرش را پایین اورد..آب سرد، آن وقت صبح، وسط باغ و کنار درخت ها چه حس خوبی داشت..چرا هیچ وقت امتحانش نکرده بود؟!.. چشمانش را بست..نفسش از این سرمای لذت بخش در سینه ش گره خورد.. سرش را بلند کرد..انگشتان کشیده ش را لا به لای موهایش فرو برد و رو به بالا شانه وار حرکت داد.. صورتش خیس بود و قطرات آب از نوک موهایش به روی بلوز سرمه ای رنگش می چکید.. -- ای وای خدا مرگم بده..علیرضا این وقت صبح تو حیاط چکار می کنی؟!.. چشمانش را باز کرد و با یک لبخند، پر از حس خستگی برگشت و به صورت نگران عمه ش نگاه کرد.. - صبح عالی متعالی بانو.. و گونه ی عمه ش را کشید و شیطنت امیز نگاهش کرد.. اخم های عمه خانم درهم رفت و نگاهه شماتت باری نثار صورت خسته و چشمان سرخ شده ی برادرزاده ش کرد.. -- دیشب نخوابیدی که چشمات اینجوری سرخ شده؟!..صبح زود اومدی تو حیاط سرتو گرفتی زیر شیر نمیگی خدایی نکرده ممکنه سرما بخوری؟!.. و قبل از آنکه آنیل چیزی بگوید، رو به عمارت صدا زد: شهین..شهین........ شهین نفس زنان روی تراس ایستاد و از بالای پله ها به عمه خانم نگاه کرد.. --بله خانم جون..... -- برو حوله ی آقا رو بردار بیار..زود باش..... -- چشم خانمم الان میارم.... و دوان دوان وارد عمارت شد.. آنیل خنده ای کرد و سرش را تکان داد: حوله واسه چی؟هوا که خوبه!..این بنده خدا رو با این شتاب می فرستی بالا اگه هول شد و بین راه یه بلایی سر خودش آورد، جواب مَشتی رو کی می خواد بده؟!.. -- تو نمی خواد نگران خدمه ها باشی..وظیفه شونو انجام میدن!.. -- می دونی که دوست دارم کارامو خودم انجام بدم!.. و به سمت عمارت راه افتاد.. عمه خانم پشت سرش قدم برداشت و همانطور که در دل صداقت و خوش قلبی برادرزاده ش را قربان صدقه می رفت گفت: پس بیخود نیست که از اومدن تو خدمتکارا ذوق می کنن، چون همیشه یه جورایی هواشونو داری!.. آنیل خندید و چیزی نگفت.. شهین نفس زنان از پله های بالکن پایین آمد و حوله را به دستش داد..آنیل تشکر کوتاهی کرد.. شهین که سال ها خانه زاده آن عمارت و آدم هایش بود، لبخندی از سر مهربانی زد و گفت: سرتون سلامت آقا..خدایی نکرده زبونم لال سرما می خورید..برم براتون یه لیوان آب پرتقال تازه بگیرم؟.. -- نه شهین خانم نیازی نیست.... و با لبخند مشتی بر بازوی عضلانی خودش زد و گفت: به این هیکل میاد سرما بخوره؟!.... عمه خانم اخمی مصلحتی بر پیشانی نشاند و گفت: خوبه خوبه، خودت خودتو نظر می کنی....شهین،زود باش برو واسه ش اسپند دود کن.. --چشم خانم الان میرم....به چیزی احتیاج ندارید؟.. -- میز صبحونه رو چیدی؟.. -- بله خانم آماده ست..مهونتونو بیدار کنم؟.. -- نه نمی خواد..طفلک دم دمای صبح خوابش برد، بذار استراحت کنه..چک کردی ببینی هنوزم تب داره یا نه؟.. -- بله خانم جون خداروشکر تبش قطع شده بود..بالا سرش که بودم هنوز داشت هذیون می گفت چندبارم اسم اقا رو صدا زد.. و به آنیل نگاه کرد.. آنیل مات و مبهوت به مکالمات آنها گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیش از پیش درهم کشیده می شد..صداها در سرش می پیچید و پشت سرهم تکرار می شد.. سوگل.. تب داشت؟!....... میان کلام عمه ش پرید و دستش را بلند کرد: صبر کنید ببینم..سوگل چش شده؟!.. عمه خانم که صورت برافروخته ی آنیل را دید برای لحظه ای جمله ش را فراموش کرد.... صدای آنیل بالا رفت و رو به آن دو داد زد: مگه با شماها نیستم؟..سوگل چش شده؟!..چرا میگین تب داره؟!.... و حوله را بر زمین انداخت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.. عمه خانم و شهین سراسیمه پشت سرش راه افتادند.. -- علیرضا کجا میری؟..صبرکن بذار بگم چی شده!.. آنیل ایستاد..نفسش بند امده بود.. --سوگل تب داره؟..تب داره؟..چرا هذیون میگه؟..چرا یکیتون نمیگه سوگل چش شده؟.. --مادر امون بده تا بگم..ماشاالله یه ریز پشت سر هم سوال می پرسی نمیذاری کسی چیزی بگه..داری سکته می کنی آروم باش....... رو به شهین گفت: برو یه لیوان آب بیار.. --چشم خانم..... و به سمت آشپرخانه دوید.... عمه خانم رو به آنیل که کلافه دور خودش می چرخید گفت: عمه قربونت بره، سوگل چیزیش نیست..نصف شب صدای جیغشو شنیدم هراسون خودمو رسوندم تو اتاقش دیدم داره خواب می بینه..دختر بیچاره صورتش خیس بود و هی تو خواب جیغ می کشید..به زور بیدارش کردم.... --چرا کسی چیزی به من نگفت؟..من الان باید بفهمم؟.... و تازه یادش امد که دیشب در عمارت نبوده..از سهل انگاری خودش عصبانی بود و خشمش را در دستان مشت شده ش جمع کرد و بر دیوار کوبید.. -- تو کجا بودی که بهت خبر می دادیم؟..گوشیتم که خاموش بود....حالا که چیزی نشده حالش خوبه..دم دمای صبح خوابش برد ولی تب داشت به شهین سپردم بهش سر بزنه که یه وقت اگه حالش بدتر شد زنگ بزنیم دکترسپهری بیاد بالا سرش.. آنیل قدمی بلند به سوی پله ها برداشت..عمه خانم همانجا نظاره گر دستپاچگی و عصبانیت انیل بود که چطور سراسیمه پله ها را پشت سر هم طی می کرد.. صدای فریادش را شنید.. تا به حال او را تا به این حد عصبانی ندیده بود.. واقعا این خود آنیل بود که بر سر عمه ی بزرگش فریاد می زد؟!.. --همون موقع که دیدید حالش بده باید زنگ می زدید دکتر بیاد..پس این همه ادم تو این عمارت چکار می کنن؟.... به سمت اتاقش رفت..دستگیره را در مشت گرفت و پایین کشید..دستش می لرزید..همه ی وجودش می لرزید.. وارد اتاق شد و در را به آرامی پشت سرش بست.. نگاهش هیچ چیز را جز او نمی دید..دختری که معصومانه روی تخت در عالم خواب فرو رفته بود.. به طرفش قدم برداشت..حس کرد رنگ سوگل مهتابی تر از همیشه است..قلبش درد گرفت..دستش را جلوی دهانش مشت کرد.. کنار تختش ایستاد..نگاهش روی صورت رنگ پریده ی سوگل خیره ماند.. سوگل در خواب بود و حجاب نداشت..موهای خوش حالت و مشکی رنگش صورت مهتاب گونه ش را در خود قاب گرفته بود.. خواست نگاه بگیرد ولی نتوانست..دست خودش نبود..آن نگاهه سرکش دیگر افسارش در دستان آنیل نبود.. حس می کرد اگر نگاه از او بگیرد قلبش می ایستد..از این همه ترسی که نسبت به آن دختر در دل داشت گاهی حتی خودش هم می ماند که چه کند تا آرام بگیرد؟.. ولی باز هم قدرت ایمانش بر خواسته ی دل ِ دردمندش غلبه کرد..نگاه از آن صورت خواستنی گرفت و به اطراف دوخت..شال سفید رنگ سوگل روی صندلی افتاده بود..آن را برداشت.. چشم ِ جسم را فرو بست و با چشم دل توانست شال را روی موهای سوگل بیاندازد.. در کسری از ثانیه، بدون آنکه بخواهد انگشتش چندتار از موهای سوگل را لمس کرد..همراه با لرز شدیدی که بر دلش افتاد دستش را پس کشید..نفس در سینه ش حبس شد.. گویی جسمش را برق گرفته که در همان حالت خشکش زده بود.... چشمانش را که باز کرده بود ثانیه ای بست و دوباره باز کرد..کلافه بود و از سر همین کلافگی به صورتش دست کشید.. گرمش شده بود..یک گرمای عجیب.. موهایش هنوز خیس بود.. روی تخت، کنارش نشست.. نگاهش را پایین کشید..دست کوچک و ظریفش روی پتو مشت شده بود.. شهین گفته بود که دیگر تب ندارد..دیوانه وار دوست داشت که دستش را بگیرد، پیشانیش را لمس کند و تا خودش مطمئن نشده رهایش نکند.. روی پیشانی آنیل عرق نشسته بود..ناشی از آن گرمای بی حد و نصاب بود.. لبان سوگل تکان خورد..قلب آنیل لرزید..کمی روی صورتش خم شد تا راحت تر صدایش را بشنود.... پلک های سوگل لرزید..چشمانش نیمه باز بود که زمزمه کرد: آنیل!........ آنیل متوجه شد که سوگل هنوز هوشیار نشده است.. لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست..صورتش را پایین تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد: من علیرضام، آنیل و دیشب نازنین اومد و با خودش برد!...... سرش را بلند کرد..لبخند روی لبانش، پررنگ تر از قبل به چشم می امد.. چشمان سوگل بازتر شده بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد..هوشیاریش را با دیدن صورت خندان و در عین حال گرفته ی آنیل به دست آورد و با دستپاچگی سر از روی بالشت بلند کرد و گفت: وای شما.........آخ...... سرش را در دست گرفت و نتوانست بنشیند.. آنیل که هول شده بود فوری گفت: بخواب دختر نمی خواد بلند شی.. سوگل با چهره ای درهم نالید: سرم داره گیج میره.... لبخند بر لبان انیل خشکید.. لبخندش از سر روحیه دادن به او بود تا هرچه ناراحتی دارد برای لحظه ای فراموش کند ولی ظاهرا یک لبخند کوچک در حال ِ روحی ِ سوگل تاثیری نداشت!.... -- تو فقط استراحت کن باشه؟..یه شب من نبودم ببین با خودت چکار کردی.. و با لحن شوخی ادامه داد: نکنه از درد دوری من به این روز افتادی؟.. صورت و نگاهه سوگل پر شد از شرم و نگاهش را معصومانه از چشمان آنیل گرفت.. آنیل خنده کنان صورتش را در جهت چشمان سوگل قرار داد: پس حدسم درست بوده، آره؟.. سوگل که تحت تاثیر شیطنت آنیل قرار گرفته بود لبخند کمرنگی زد و صورتش را برگرداند.. آنیل که قصد اذیت کردن او را نداشت از کنارش بلند شد وبا همان لبخند و صدایی که پر بود از انرژی، در حالی که به سمت در می رفت گفت:تا سه بشمر اومدم....... لای در ایستاد و رو به سوگل که منتظر نگاهش می کرد لبخند زد:از تختت پایین نیا باشه؟.... سوگل فقط نگاهش کرد.. آنیل چشم غره ای ساختگی نثارش کرد و گفت: نشنیدم...... سوگل لبخند زد و سرش را تکان داد!.. صورت آنیل را آرامشی دلنشین پر کرد.. --حالا شد....الان برمی گردم!.. و از اتاق بیرون رفت.. نفهمید که با چه سرعتی خودش را به آشپزخانه رساند.. دستگاه ابمیوه گیری را از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت.. در یخچال را باز کرد..چندتا پرتقال بزرگ و ابدار از توی جامیوه ای برداشت.. آبمیوه را در عرض 2 دقیقه حاضر کرد.... به همراه یک لیوان شیر و کره و عسل و خامه و چند تکه نان تازه که مَشتی مثل همیشه صبح زود خریده بود در سینی گذاشت.. سینی به دست از در اشپزخانه بیرون می رفت که عمه خانم سر راهش را گرفت.. نگاهی پر از تعجب به دستان آنیل انداخت و گفت: کجا با این عجله؟!..این سینی واسه چیه؟!.. آنیل که واقعا هم عجله داشت از کنارش رد شد: واسه سوگل می برم..مَشتی و حاج قاسم کجان؟.. --تو باغن، چکارشون داری؟!.. جلوی پله ها ایستاد و رو به عمه خانم گفت: یکی از گوسفندا رو می خوام تا ظهر قربونی کنن..فقط سریع باشن!..... --آخه واسه چی با این عجله؟!.. -- همینکه گفتم عمه..خیلی زود!.... و روی اولین پله ایستاد و انگار که چیزی یادش امده باشد برگشت و به صورت غرق در بهت و تعجب عمه ش لبخند زد: آهان راستی به شهین خانم بگید واسه سوگل سوپ بپزه، نهایت تا 2 ساعت دیگه باید آماده باشه!.. و از پله ها بالا رفت.. شهین که تازه وارد عمارت شده بود جمله ی آخر آنیل را شنید و کنار عمه خانم ایستاد.. -- خانم جون این دختر، همون نامزد اقاست؟!.. عمه خانم که هنوز نگاهش به پله ها بود گفت: نه چطور مگه؟!.. -- آخه اقا یه ثانیه سوگل، سوگل از دهنش نمیافته..گفتم شاید....... عمه خانم نگاهش کرد.. -- سوگل خواهرشه.... شهین که از حرف عمه خانم مات مانده بود گفت: خواهرشونه؟!..یعنی چی؟!..آخه مگه آقا خواهر داشتن؟.. -- حالا که داره.. -- ولی آخه....مکث کرد و گفت: هیچی ولش کنین، خانم جون من برم تو اشپزخونه به کارام برسم.. راه افتاد که عمه خانم صدایش زد.. -- حرفتو یا نزن یا اگه می زنی نصفه ولش نکن..بگو چی می خواستی بگی؟.. -- آخه خانم جون..چطور بگم....این همه سال از خدا عمر گرفتم ولی تا حالا ندیدم هیچ برادری اینجوری به خواهرش برسه..آقا پروانه وار دورش می چرخه....فضولی نباشه خانمم ولی اقا تا فهمید سوگل خانم تب داره کم مونده بود خدایی نکرده زبونم لال سکته کنن!.. -- خودمم نمی دونم..مثل اینکه این دختر، دختره ریحانه ست، علیرضا که هنوز چیزی نگفته کم کم می فهمم اینجا چه خبره!...... و ادامه داد: شنیدی که آقا چی گفت؟!.. -- بله خانم الان میرم یه سوپ مرغ خوشمزه درست می کنم که هر کی اشتها هم نداشته باشه با خوردنش حسابی سر شوق بیاد!.. عمه خانم لبخند زد و آرام گفت: دستت درد نکنه!..برو زود حاضرش کن.. ************************ --بسه، دیگه نمی تونم.. --پس این یه لقمه رو کی بخوره؟.. سوگل لبخند زد..حالش خیلی بهتر بود..احساس خوبی داشت.. -- من نمی دونم..ولی دیگه جا ندارم، دلم درد گرفته.. آنیل لیوان شیر را از تو سینی برداشت.. -- خیلی خب ولی اینو باید بخوری..نق و نوق و بهونه هم نداریم!.. لحنش انقدری جدی بود که سوگل نتواند حرفی روی حرفش بزند..لیوان را گرفت و کمی از آن را مزه مزه کرد.. صدای آنیل بلند شد: اینجوری نه، یه نفس سر بکش.. -- آخه عادت ندارم نمی تونم.. -- هی میگه نمی تونم..تا نصفشو که می تونی بخوری؟.. سوگل از روی اجبار چند قلوپ از شیر را خورد و لیوان را درون سینی گذاشت.. آنیل بیش از آن اصرار نکرد..مطمئن شده بود که سوگل سیر است..خودش هم چند لقمه ای کنارش خورده بود و احساس گرسنگی نمی کرد.. سینی را از روی تخت برداشت و بلند شد:من اینا رو می برم پایین تو هم حاضر شو بیا.. -- قراره جایی بریم؟!.. -- تو بیا بهت میگم.. سوگل خواست چیزی بگوید ولی لب فرو بست و سرش را زیر انداخت.. آنیل لبخند زد و گفت: بگو چی می خواستی بگی؟.. سوگل سرش را بلند کرد و بدون آنکه در چشمان آنیل خیره شود گفت: نه..فقط.... -- فقط چی؟.. --دیشب که از خواب پریدم عمه خانم گفتن تو عمارت نیستی........ سکوت کرد.. لبخند آنیل کمرنگ شد و اروم گفت: همین اطراف بودم!.. -- پس..چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟!.. آنیل سکوت کرد و سوگل نگاهش کرد.. سکوتش طولانی شده بود که سوگل گفت: نمی خواستم فضولی کنم..ببخشید!.. صورتش معصومانه تر از قبل بود.. آنیل که ماندنش را با وجود آن قلب دیوانه و نگاهه افسار گسیخته، جایز نمی دانست در حالی که دستپاچگی در حرکاتش مشهود بود به سمت در رفت و گفت: تا 20 دقیقه ی دیگه پایین باش.... در را باز کرد ولی قبل از انکه بیرون برود برگشت.. به صورت سوگل که نگاهش هنوز هم به دنبال آنیل بود لبخند زد.. نگاهش برای قلب دیوانه ش آنقدر سنگین بود که نفسش را حبس کند.. در را که بست نفسش را عمیق بیرون داد و سینی را در دستانش فشرد.. چه پاسخی داشت که در جوابش بدهد؟!.. اصلا چه می توانست بگوید؟!.. از چه حرف بزند؟!.. از چیزی که گفتنش هزار درد بر جای می گذارد؟!.. پس همان بهتر که سکوت کند!.. سکوت، تنها دوای درد اوست!.. جلوی پله ها که رسید صدای زنگ موبایلش بلند شد..سینی را به یکی از خدمه ها داد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد..شماره ی حاج آقا بود!..این وقت روز؟!.. -- الو..مخلص ِ حاجی.. -- الو پسر هیچ معلوم هست تو کجایی؟.. زبانش را روی لبش کشید و گفت: جونم حاج آقا چی شده؟.... -- مادرتو اینجا ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟.. رنگ از رخش پرید..من من کنان گفت: مامان چی شده؟..حاجی اتفاقی افتاده؟........ -- نگران نباش حالش خوبه..ولی بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟اینو بگو..... حاجی همچنان عصبی بود ولی آنیل که خیالش از جانب مادرش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و در جواب حاج آقا گفت: به مامان همه چیزو گفتم حاجی، در جریانه که کجام..یه سر اومدم روستا تا فردا پس فردا هم برمی گردم.. -- خیلی خب پس چرا زنتو با خودت نبردی؟.... لبانش را روی هم فشرد که مبادا چیزی بگوید و بعد از آن پشیمانی بزرگی برجای بگذارد.. بعد از سکوت نسبتا طولانی صدای حاج آقا از پشت گوشی بلند شد:الو....آنیل.. --حاجی فعلا نمی تونم حرف بزنم..بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم.. --اینجوری نمیشه نازنین الان اینجاست با راننده می فرستمش روستا........ آنیل که از این همه اصرار جوش آورده بود تند و پشت سرهم گفت: نه حاجی نکنی اینکارو..من خودم....... --تو چی؟!.. --من..من دارم بر می گردم.. --خیلی خب..کی؟.. -- امشب که یه کم کار دارم باشه واسه فردا.. --آنیل فردا تا ظهر تهران نباشی نازنینو می فرستم اونجا، گوش به زنگ باش.. -- باشه حاجی حرفی نیست.. --برو به کارت برس..یه تماسم با مادرت بگیر.. --دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب بود.. -- بهت میگم زنگ بزن بگو چشم پسر..استغفرالله.... --چشم..امر دیگه؟.. -- به عمه خانم و بقیه سلام منو برسون.. --اونم به چشم..دیگه می تونم برم؟.. -- در امان خدا..مراقب باش.. --حتما..یاعلی!.. و درحالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت گوشی را از کنار گوشش پایین اورد.. زیر لب گفت: تو این هیرو ویر فقط نازنینو کم دارم.. صدای عمه خانم را از پشت سرش شنید..برگشت و مسیر نگاهش را دنبال کرد..سوگل درست پشت سرش با فاصله ی چند پله ایستاده بود.. عمه خانم_ دخترم بهتری الحمدالله؟.. سوگل لبخندی از سر خجالت بر لب نشاند و نگاهش را زیر انداخت..در واقع نگاهه خیره و سنگین آنیل را تاب نداشت.. - خیلی بهترم ممنون......و سرش را بلند کرد: بابت دیشب شرمنده م..می دونم اذیتتون کردم.. --این چه حرفیه مادر دشمنت شرمنده باشه..خدا روشکر که رنگ و روتم باز شده..بیا بیرون یه کم هوای آزاد حالتو جا میاره!.. آنیل نگاهش را از روی سوگل برداشت و رو به عمه ش گفت:عمه به مَشتی و حاج قاسم سپردی؟.. --آره پسرم دیگه کارشون داره تموم میشه.. --خوبه پس به شهین خانم و بقیه بگید واسه ناهار کباب درست کنن.. عمه خانم لبخند زد و همراه ِ آن لبخند، نگاهه خاصی به سوگل انداخت..سوگل که از ماجرا بی خبر بود فقط با تعجب نگاهشان می کرد.. آنیل و سوگل از عمارت خارج شدند.. گوشه ای از باغ زیر درختان ِ بلند، 2 مرد قوی هیکل و نسبتا میانسال مشغول بودند.. سوگل با دیدن آن صحنه رویش را برگرداند: گوسفند قربونی می کنید؟.. آنیل با دست به گوشه ی دیگر باغ اشاره کرد.. روی صندلی با فاصله از هم نشستند.. --قربونی که نه..ولی خب...... --پس چی؟.. --تو حالت بهتره؟....... سوگل مکث کوتاهی کرد وجواب داد: بهترم...... --یه کم که تقویت بشی بهتر از اینم میشی!..... سوگل سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنیل دوخت.. ولی نگاهه آنیل به رو به رو بود و سوگل تنها نیم رخ او را می دید..نگاهش پایین تر آمد..به سمت لباس هایش..بلوز آستین بلند طوسی و شلوار جین سرمه ای سیر.. آنیل که سنگینی نگاهه سوگل را روی خودش حس کرده بود صورتش را به طرف او چرخاند.. سوگل نگاهش را از او گرفت و سرش را زیر انداخت.. درحالی که با گوشه ی شال سفیدش بازی می کرد گفت: به خاطر من اون گوسفند و........ ادامه نداد.. آنیل با مکثی کوتاه زمزمه وار گفت: وقتی صبح تو حیاط از زبون عمه شنیدم که دیشب حالت بد شده حس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه..تو امانت بودی پیش من..اون لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنیدم..برای چند لحظه گوشم سوت کشید....درکمال خودخواهی دیشب تو رو تو عمارت تنها گذاشتم و رفتم..نباید اینکارو می کردم..اگه دیشب یه بلایی سرت اومده بود اونوقت من....... ادامه نداد..نگاهش را می دزدید..صدایش گویای حال عجیبش بود.. سوگل ناخواسته سکوت کرده بود..از ته دلش می خواست بگوید که مقصر او نیست..مقصر گذشته ی خودش است..اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده گرچه از جانب او ناخواسته و از جانب نامادریش ظالمانه بود ولی حقیقت داشت و همین واقعیت ها بودند که هیچ وقت دست از سرش برنمی داشتند.... آنیل_ مجبور بودم برم..اگه می موندم حتما دیوونه می شدم..اون موقع که از عمارت زدم بیرون دیروقت نبود ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم ساعتها از نیمه شب گذشته و من هنوز سرگردونم و مثل یه شبگرد دارم قدم می زنم.. گوشیمو خاموش کرده بودم تا با هیچ کس در تماس نباشم..فقط یه امشبو می خواستم تنها باشم..خودم باشم و خودم.... یه مشهدی غلام هست همین پایین ده که یه قهوه خونه ی کوچیک داره..دیشب اونجا بودم..داشتم فکر می کردم..به کارای سرخودم..به حرفام..دیشب زیاده روی کرده بودم اینو می دونم..کارایی که می کردم دست خودم نبود..اصلا انگار اون آدم من نبودم.... وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز قهوه خونه یه حس بدی بهم دست داد..حسی که باعث شد با یه دلهره ی عجیب سرمو بلند کنم و تا چند لحظه به یه نقطه خیره بمونم..نمی دونستم اون حس از چی می تونه باشه..بالاخره هم طاقت نیاوردم..یه کم که نشستم بلند شدم.. وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چندتا تماس بی پاسخ از عمارت دارم..حدس می زدم عمه باشه که واسه تاخیرم نگران شده..واسه م بی اهمیت نبود ولی اون لحظه حال و حوصله شو نداشتم.. داشتم برمی گشتم که نازنین به گوشیم زنگ زد..بحثمون بالا گرفت و آخرش مجبور شدم بی خداحافظی قطع کنم..انقدر تو خودم و مشکلاتم و افکار درهم و برهمم غرق بودم که نفهمیدم وقتی رسیدم عمارت که دیگه صبح شده....... بعد از تماس نازنین بازم گوشیمو خاموش کردم شاید اون موقع بازم عمه زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم..اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم که حالت بد شده باشه وگرنه هر اتفاقی هم می افتاد می موندم و پامو از عمارت بیرون نمی ذاشتم!.... سوگل تمام مدت در سکوت به حرف ها و درد و دل های آنیل گوش می داد..پس دلیل غیبت ِ دیشب آنیل این بود!.... چقدر دوست داشت بیشتر از نازنین و رابطه ش با آنیل بداند..چرا حس می کرد که آنیل با نازنین خوشحال نیست؟!..با توجه به گفته های خودش جز این برداشتی هم نمی توانست بکند!.. آنیل که گویی پی به خواسته ی قلبی سوگل برده بود و او هم به دنبال راهی برای بیرون ریختن حرف های ناگفته ی دلش بود، بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و بدون آنکه به سوگل نگاه کند نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت: مادرم اصرار داشت من با نازنین ازدواج کنم..هیچ وجه اشتراکی بین ما دیده نمی شد اینو حتی خود نازنین هم می دونست ولی مامان معتقد بود نازنین با وقار و اصیل و محترمه و می تونه برای من یک همسر ایده ال باشه.. به قول خودش خوشبختی من آرزوش بود که اونو تو ازدواج با دختری مثل نازنین می دید....بارها و بارها باهاش مخالفت کردم..سفت و سخت گفتم من نازنینو نمی خوام ولی مامان لجبازتر از این حرفا بود..می گفت می ترسم آخرش بری دست یه دختر تازه به دوران رسیده رو بگیری و به عنوان عروس بیاری تو خونه ت..همه ی فکر و ذهنش این بود تا زنده ست بتونه منو تو لباس دامادی ببینه....... بعد از چند لحظه پوزخندی از غم لبانش را از هم باز کرد.. -- سر همین بگومگوها یه شب که بحثمون شده بود قلبش گرفت..بعد از اون با ترسی که به خاطراز دست دادنش تو دلم نشست مجبور شدم کوتاه بیام..گرچه مامان دیگه چندان اصراری به این ازدواج نداشت ولی می دونستم هنوزم ازم دلخوره..اینو با کم محلیاش به خودم می دیدم و می فهمیدم.. طاقت نگاه های سردشو به خودم نداشتم..برای همین تن به خواسته ش دادم..خوشحال شد ولی من نه..اشک شوق تو چشماش نشست وقتی حلقه ی نامزدی رو از جانب من دست نازنین کرد ولی من تموم مدت ساکت بودم و حتی تو صورت نازنین هم نگاه نمی کردم.. برای من خوشحالی مادرم کافی بود..اینده م رو که هیچ، جونمم می دادم تا فقط بتونم اونو برای همیشه سالم و خوشحال کنار خودم داشته باشم.. نازنین به هیچ عنوان به این ازدواج بی میل نبود..شب خواستگاری وقتی قرار شد با هم حرف بزنیم، از سر عذاب وجدانی که داشتم همه چیزو براش توضیح دادم..نمی خوام دروغ بگم اون لحظه واقعا امیدوار بودم بهم جواب رد بده گرچه من به خاطر شنیدن جواب رد همه ی حقیقتو نگفته بودم فقط به خاطر اینکه وقتی ازدواج کردیم عذاب وجدان اینو نداشته باشم که نازنین از چیزی خبر نداشته و با این حال اونو هم به دردسر انداختم..ولی نازنین قبول کرد..چندبار تاکید کردم که من علاقه ای بهت ندارم و صرفا به این ازدواج تن میدم فقط به خاطر مادرم.... ولی بازم حرفی نداشت..می گفت علاقه بعد از ازدواج هم می تونه به وجود بیاد.. نمی دونم....من که نه، ولی اون باور داشت یه روز همینطور میشه..به همه چیز یه نگاهه ساده داشت.. خواستن عقد کنیم ولی هنوز که هنوزه من زیربار نرفتم..درسته شاید واقعا دیگه به همه چیز عادت کردم حتی به وجود نازنین توی زندگیم ولی مطمئنم که علاقه ای بهش ندارم.. اما نازنین دست بردار نیست..فکر می کنه که اگه همیشه کنارم بمونه می تونه احساساتمو نسبت به خودش عوض کنه.... آنیل سکوت کرد.. سوگل مشتاقانه به حرف های آنیل گوش می داد و تک تک جملاتش را با تمام وجود درک می کرد.. یاد خودش افتاد..او هم زمانی همین مشکل را با بنیامین داشت..شاید بدتر....سوگل دختر بود و جنس حساس و شکننده ای داشت..و بنیامین همیشه علاوه بر جسم به دنبال شکستن و خرد کردن روح او بوده و هست..و الان....قاتلی که در به در به دنبال شکار جسمش می گردد.. آنیل خندید..آرام ومردانه..صدایش ارتعاش خاصی داشت.. -- نمی دونم..نمی دونم چرا اینا رو دارم برای تو تعریف می کنم..شاید بگی به من چه ربطی داره که تو، تو زندگیت با نازنین چه مشکلاتی داری ولی سوگل....حس می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی درکم کنی..شاید چون فکر می کنم با هم یه جورایی همدردیم..هیچ کدوممون از روی علاقه شریک زندگیمونو انتخاب نکردیم هر چی که بوده از سر اجبار بوده نه چیز دیگه..تو برای رسیدن به آزادی و خلاصی از دست اون همه نگاهه بی تفاوت..منم برای خوشحال کردن دل مادرم که همه ی دنیامه....اگه..اگه که یه وقت با حرفام ناراحتت کردم..منو............. -نه..نه ناراحت نشدم..چرا باید ناراحت بشم؟!..اینکه میگی باهم همدردیمو قبول دارم..ولی نازنین مثل بنیامین نیست..مطمئنم قلبا دوستت داره..شاید باید یه فرصت بهش می دادی..گرچه....شـ..شاید..الانم دیر نشده باشه!.. و دستانش را در هم قلاب کرد و نگاهش را از صورت آنیل گرفت.. در دل گفت: به تو چه ربطی داره که اون می خواد چکار کنه؟..انگار خیلی دوست داری نازنینو همیشه کنارش ببینی؟........... نه..دوست نداشت و هرگز این را نمی خواست.. ولی خوب می دانست که بعد از برهم خوردن نامزدی، یک دختر چه عذابی را می تواند متحمل شود.. برای نازنین دلش می سوخت..گرچه از اخرین برخوردش با او خاطره ی خوبی نداشت اما..هر چه باشد نازنین هم آدم است..هم جنس خودش است..به آنیل احساس دارد..چطور می توانست این را بداند و..بی تفاوت بگذرد؟!.. صدای آنیل را شنید..چقدر گرفته بود.. -- فرصت دادم..به خاطر آینده ی جفتمون اینکارو کردم..ولی نشد..نتونستم..این قلب وامونده قبولش نکرد.... -چرا؟!...... ناخواسته و ندانسته پرسیده بود و مشتاقانه منتظر جوابش بود.. چرا قلب آنیل وجود نازنین را پس می زد؟!.. -- چونکه من.......... --آقا........ هر دو از حضور بی موقع و شنیدن صدای مَشتی گویی از خوابی ارام پریده باشند به خودشان آمدند و به او نگاه کردند.... آنیل که سعی داشت حواسش را جمع کند نفس عمیقی کشید و جوابش را داد: چی شده مشتی؟.. --آقا کاری که خواسته بودین تموم شد..سهم گل بانو رو چکار کنیم اینبارم بهش بدیم؟.. --بده مشتی..به خودش بگو بیاد گوشتشو ببره هر چی هم خواست بهش بدین.... -- چشم اقا..بااجازه!.. و از آنجا دور شد.. آنیل دستی لا به لای موهایش کشید..از آمدن مشتی هم حالش گرفته بود و هم از طرفی خوشحال بود.. صدای سوگل را شنید.. - تو اتاق که بودم دوست نسترن رو گوشیم زنگ زد.. حواسش جمع شد و کامل به طرفش برگشت.. -- خب....از نسترن خبر داشت؟.. سوگل سرش را تکان داد.. - گفت نسترن نتونسته زنگ بزنه از دوستش خواسته منو باخبر کنه که بابام برگشته تهران و خواسته بره پیش پلیس ولی بنیامین نذاشته.. -- لعنتی..می ترسه پدرت پلیسا رو در جریان بذاره..اونجوری کار خودش سخت تر میشه.. - بنیامین همینطور ساکت نمی مونه..حتما یه کاری می کنه.. --مطمئنم آدماش همه جا رو زیرنظر گرفتن..آدمی نیست که بخواد از هر چیزی ساده بگذره.. - تو اونو خوب می شناسی درسته؟.. -- نه زیاد ولی خب از وقتی با تو دیدمش در موردش زیاد پرس و جو کردم..یه ادم روانی و صد البته باسیاست..نمیشه منکرش شد که ادم باهوش و زرنگیه، برای همین باید خیلی مراقب باشیم..حتی ممکنه بو ببره که تو اینجایی.. - یعنی ممکنه؟!.. -- فقط احتمال میدم..به ادمای عمارت سپردم از تو، بیرون ازعمارت پیش کسی حرفی نزنن ولی خب..بازم نمیشه اعتماد کرد.. - پس باید چکار کنیم؟..اینجوری که همه ش باید تو ترس و دلهره بمونم.. -- در حال حاضر عمارت نمی تونه برات جای امنی باشه..باید از اینجا دورت کنم.. -اما آخه چجوری؟..پامو بذارم بیرون آدماش پیدام می کنن.. -- اونش با من.. -جز خونه ی مادربزرگم که جایی رو ندارم برم.. -- شاید دیگه وقتش رسیده باشه!.. - وقت چی؟!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: